با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
گویی در این حس بیداری ...در میان صدای زنگ ساعت ... لمس انگشتانی خسته... که رسم میکند بر شیشه پنجره خیالی مست را...که پرسه میزند پا به پای نغمه باران... و آن سوی صدای گربهی کوچک سیاهی ...که نگاه سر صبحش ...مثل آواز ترنم شبنمی ست... که میلغزد بر لبان برگی...بیقراری میکند قلبی میان سینه ام...شکسته و رنجور...
گاه و بی گاه از دو چشمم...گاه گاهی از دلم... بغض می بارد میان ...خانه ویرانه ام... من ندانم...گریه دارد ابر غمناک دلم...یا که یغضی گر گرفته ...درمیان خیمه ام...
مرادر پشت چشمان خمارت...در میان مژه های روبه آسمان رفته ات نگه دار... مرا برای همیشه در امان دلت...در آغوش مهربانت... محکم و داغ مرا به آرامش برسان... سپرده ام تمامی عاشقا نه ام را...در بیکران قلب مهربانت... تو در منی همیشه...و من از توام همیشه... رهاتر از تو ...و من بی نشان از چهره پاکت...
وقتی تو اینگونه نگاهم میکنی... گویی هزار قصه با من از زبان دلت میگویی... وقتی لبانت میخواهند...به تبسم غنچه کنند... گویی تمام خستگی ام را در به در میکنی... تو مرا همیشه نگه دار... در امان دلت...در کنار بیقراریهای نگاهت...مرا نگه دار...
وقتی میروی آهسته و آرام...من در کنج سکوت شب ...برای زندگیم شعر دلتنگی میخوانم... دلم به درد می آید... وقتی می شنوم هیاهوی بادرا که ...برایم ناله می کند... و مرا از پریدن و پرکشیدن...باز می دارد آسمان...
انگار صدای ترنم اشکهایت را...از سقف خانه ویرانه ام می شنوم... که چه خرامان می نوازی...دلتنگیهایت را برایم... و من در کنج خلوت میخانه ای...شراب از لعل چشمانت مینوشم... تا در میان نجوای عاشقانه ات...دوباره خودم را گم کنم...
بی آنکه به چیزی فکر کنم... هم چنان تو را می بوسم... آن قدر...که در نفسهایت گم شوم...و بدنبال واژه و یا قافیه ای ...در میان بیقراری چشمانت... خود را رها کنم...تا تو بی آنکه بخواهی حرفی بزنی...و یا چیزی بگویی...فقط نگاهم کنی... که چگونه برایت میمیرم...
چه لبخند ملیح و زیبایی داری عشقم... وقتی بود...او را نمی دیدم... اما وقتی که دیگر نبود...چه مصیبتهاکه ندیدم... وقتی رفت...محتاج بودنش شدم ...و رنگ غریبی را حس کردم... میدانم که دیگر نیست...و دیگر نمی آید... اما من...همیشه منتظر آمدنش هستم... همیشه او را بیشتر و بیشتر دوست می دارم...هر روز بیشتر روزقبل... اما نمیدانم...او هم مرا دوست دارد...هر روز بیشتر دیروز... نفس کشیدن را نمیدانستم...وقتی او داشت نفسهای آخر را می کشید... تازه حس کردم ...که بی او نفس کشیدن چه مشکل است... وقتی که او تمام کرد...تازه فهمیدم که او زندگی من بود...که تمام شد... فاطمه...عشقم...نازنینم...چرا رفتی ...هرروز صبح بجای صبحانه باید اشک بریزم... و بیادت حرفهایی را بنویسم...که باید در بودنت بهت میگفتم... تو در زندگی من مردی...اما در قلب من همیشه زندگی میکنی... روحت شاد همسر مهربانم...
شتابان و گریز پا...در حالی که گویی ایستاده بودم...و به زندگیم فکر می کردم... به حسرت ها...و به امیدهایی که پر پر شدند نگاه می کردم... و به غصه هایی که باعث سپیدی موهایم شدند لبخند می زدم... در حالی که بند بند وجودم یخ کرده بود ...به آب شدن جوانیم مینگریستم... اما گویی تو ...فقط لحظه ای پیدایت شد ...و گریختی از زتدگیم... به همین سادگی...زندگی مرا پر از ماتم و عزا نمودی... کاش آنگاه که میدویدم بسویت...خوابی بیش نبودی در خیالم...
هر چه نزدیک و نزدیک تر می شوم به تو...گویی از خود دور و دورتر می شوم...وقتی به بالینت میرسم...تمامی آنچه را که میخواستم بگویم...بغض میشود در گلویم...و از چشمانم آرام آرام لب میگشایند...
گاهی در کنار پریشانی خیالت مینشینم... و آرام آرام برایت از دلتنگیهایم می گویم... اما چرا ...هر چه بیشتر و بیشتر ...از عاشقانه ام میگویم... تو دور و دورتر میشوی از من... رویای شیرین هر شبم...تو مرا دعوت کن...من امشب سخت ویران شده ام برایت...
ببین چه لبخندی میزنه پدر سوخته... آهای لعنتی دوست داشتنی من... یادت هست ...تلفنهای دزدکی...و صحبتهای ﻳﻮﺍشکی...و ناز کردنهای شبانه را... یادت هست...تا سپیده را صبح کردن...بوسه های پشت تلفنی...و نفسهای دزدکی...و خنده های یواشکی...یادت هست برای شب بخیر گفتن...چند و چندین بار یواشکی ...و دزدکی شب بخیر میگفتی... اصلا یادت هست؟ الان به جان ابوالفضل و علی...به روح فاطمه و رقیه... دارم پرپر میزنم برای اون وقتا... خیلی دلم برات تنگ شده...اما تو هم الان که زیر یه سنگ بزرگ گرفتی خوابیدی... تو هم دلت برام تنگ شده؟ باور کن دلم لک زده برای شنیدن...عشقم...زندگی...نفسم گفتنهات...
رویاها کوتاه می آیند و می روند...و ما هنوز به دنبال گریز از... دلتنگی برای هم شعر میگوییم... ببین...جانم...عزیزم...گوش هایت را کمی نزدیکتر بیاور... دنیا گوشهایش تیز است...میخواهم بگویم دلتنگ نگاه عاشقانه ات شده ام... میخواستم بگویم...دلم برای نفسهایت تنگ شده...وقتی نفس نفس... سرت را به روی شانه هایم تکیه میدادی...ولی اما... اما مگر دنیا می داند... که بی هیچ واژه ای ...تو را در میان آغوشم بیت بیت خواهم کرد... و تو را در مصرعی از شعر...بند بند خواهم کرد...در میان چشمان بیقرارم...مگر میداند دنیا...
انگار روحم هم خسته شده است از بیقراری من... گاهی خسته از نگاه شب به روزهای دلواپسی... و گاهی هم... با چشم هایی که دیگر اشک هم نمی ریزد...ساعتها جنگ و دعوا دارد بغض هایم... وقتی می دانم...باید تا همیشه ...آغوشی باشم برای ناله هایم... بی آنکه کسی مرا در آغوش بگیرد...و یا شانه ای باشد برای اشکهایم... گوشه ای می نشینم ...تا همه چیز بگذرد از نظرم...
چه فرقی می کند...وقتی گوشه ای...در کنار خاطره ای... تشسته و به فصل ها...و به رویاها ...و به برف ها...و باران های متلاتم مبنگرم... هم چون پرنده ای که بال هایش شکسته ...و به آسمان می نگرد... دیگرمگر فرقی هم میکند...که بخواهم بروم...و یا گوشه ای بمانم... و به لغزش شبنمی که میچکد...بر گونه برگی...به تماشا بنشینم...